یتیمی گفت روزی بهر بابا نرفتی آخر هرگز از دل ما به مادر گفته بودم گر بیایی پر از گل می شود این خانه ما از آن روزی که عکست را کشیدم ز روی ماه تو خجالت ها کشیدم تو را از قاب عکست می شناسم تو را با آن نگاهت می ستایم تو آخر رفتی از بهر شهادت فراموشت… بیشتر »
آرشیو برای: "مرداد 1397"
شب قدربود و مسجد پر بود از خیل عزادارانی که در آن شب برای راز و نیاز با معبود و درخواست بهترین مقدرات در آن شب نورانی جمع شده بودند .چشم آقای ادیب درمیان جمع به جوانی افتاد که فارغ ازجمعیت با ظاهری نامناسب مشغول بازی با گوشی خویش بود آقای ادیب نگاهی… بیشتر »
سعید جوانی که تازه وارد محله صفا شده بود و با این که سن و سال کمی داشت ولی با رفتار شایسته ای که از خود نشان داده بود توانسته بود جایی در مردم محل باز کند , همه اهل محل او را دوست داشته و به او احترام می گذاشتند . در یکی از نخستین روزهای زمستان مادر… بیشتر »
پیام که شور و شوق جوانی در چهره اش موج می زد نگاهی به پیرمرد بغل دستی خود کرد و به او گفت : حاج آقا خدا یعنی چه پیرمرد نگاهی با تعجب به او کرد و گفت : این چه سوالی است که می پرسی خدا یعنی آنکس که ما را آفرید ، همان که در نماز خود به یگانگی اش شهادت می… بیشتر »
آخرین نظرات