سیمین خانم قطره های اشک را که بسان شبنم بهاری که بر روی گلبرگ گلی سرازیر شود از گونه هایش سرازیر شده بود پاک کرد نزدیک غروب بود که سر مزار همسرش رسید آن روز بر وقتی سر قبر مادر همسرش رفت خاطرات گذشته مانند آلبومی بی پایان در جلوی چشمانش نمایان شد .او که از ابتدای زندگی اش در خانه ای اجاره ای زندگی می کرد یادش آمد چطور بعد از فوت پدر شوهرش چطور زیر پای شوهرش که فرزند بزرگ خانواده اش بود نشست تا خانه پدری اش را که سهم الارث دیگر خواهر و برادرهایش هم بود و سندش دست همسرش بود را بالا بکشد.اما سکاندار کشتی سرنوشت ، مهربان کلید دار در باغ بهشت تقدیر را جور دیگری رقم زده بود و از روزی که سیمین خانم و همسرش به آن خانه نقل مکان کردند شیرینی زندگی چو آهویی تیزپا از محفل آنان گریزان گشت بعد از مدتی در حالی که به همسر و دو فرزندش راهی سفر بودند ماشین آنها تصادف سختی کرد به طوری که همسرش قطع نخاع شد و خود و دو فرزندش تا مدتها در بیمارستان بودند همسر سیمین خانم دو سال بعد از آن ماجرا درگذشت ولی مدام تکرار می کرد این سزای جفا و ظلمی است که در حق آن بندگان خدا روا داشتیم . می گفت که آرزویی که به دلش مانده این است که یک اربعین راهی زیارت امام حسین علیه السلام شود اما با کوله بار سنگین حق الناس چه طور می شود به زیارت محبوب رفت ، آری به زیارت قبر ارباب آلاله ها که می روی باید سبکبار و رها باشی سیمین خانم بعد از آن ماجرا سهم برادران و خواهران همسرش را به آن ها داد و از آن ها حلالیت طلبید . اما یکتا خداوند نیکوسرشت ، قادر به هر احوال و هر سرنوشت ، تقدیر برآن نوشته بود که همسر سیمین خانم تا اربعین آینده به دیار معبود بشتابد حال سیمین خانم آمده بود تا از همسرش و همه عزیزانی که روزی در کنار او بودند و با حسرت دیدار آن شاه والامقام از این دنیا رفتند خداحافظی کند . وقت سفر رسید و سیمین خانم آماده رفتن به سوی سرزمین آلاله های عاشق ، کرب وبلا شد . لحظه لحظه به بین الحرمین که نزدیک می شد عطشش بیشتر می شد . سیمین خانم به جمعیت پشت سر خود نگاه کرد : چه قدر عشق ، چه قدر شور ، خدایا عجب جمعیتی ! در راه چشمش به دختری جوان افتاد که قطره های اشک چون دانه های مروارید بی همتا از گونه هایش سرازیر بود به سیمین خانم گفت : خانم گمگشته راهان درمانده را هم ارباب می پذیرد ؟ سیمین خانم گفت : آری دخترم مگر چه کرده ای ؟ دختر گفت : سالها در خواب غفلت و بی خبری به سر می بردم ، غافل از دریای بیکران رحمت دوست نه نمازی ، نه روزه ای ، نه توفیق عبادتی خود را برای نامحرمان می آراستم ، سال گذشته که همراه دوستانم به مسافرت رفته بودیم تصادف شدیدی کردم و مدتها در کما بودم شب عاشورا بود و مادرم کنار تخت من اشک ریزان نشسته بود صدای هیت ها و دسته های عزاداری که از بیرون می آید مادرم دلش می شکند و آن امام خوبی ها و آن استاد دانشگاه عشق را نزد پروردگار مهربانی ها شفیع قرار می دهد بعد از سه روز علایم هوشیاری در من نمایان می گردد از آن زمان تا به حال تمام نمازها و روزه هایم را گرفتم و امید به این دارم آن پروردگار رئوف به حق شاه شهیدان گناهان گذشته مرا بیامرزد سیمین خانم به دختر جوان گفت : دخترم در محضر حسین علیه السلام استاد عشق و پاکبازی هر روز حضور و غیاب می شوی تا مبادا از کاروان نیلوفر های عاشق جا بمانی تا بدانی باید همچو شقایق نیلگون گشت تا به گلستان جاوید لاله های بی نشان رسید . باید همچو پرستویی دلداده برای رسیدن به آشیان بیکران دوست بی قرار گردی تا به وصال محبوب برسی . آری چو خار مغیلان گر گرفتار گناه و غفلت گردی عشق حسین بسان نرگس مستت می کند . در دریای عشق او ششت و شو می گردی و از هر گناه پاک می شوی . شبنم های شرمساری و خجلت از گونه های دختر سرازیر گشت . لحظه وصال نزدیک بود به بین الحرمین نزدیک میشدند بوی عطر سیب فضا را پر کرده بود ، گویی صدای بوسه آسمانیان بر قدمگاه زوار حسین علیه السلام از هر طرف شنیده می شد. سیمین خانم قطره های اشک را که بسان شبنم بهاری که بر روی گلبرگ گلی سرازیر شود از گونه هایش سرازیر شده بود پاک کرد نزدیک غروب بود که سر مزار همسرش رسید آن روز بر وقتی سر قبر مادر همسرش رفت خاطرات گذشته مانند آلبومی بی پایان در جلوی چشمانش نمایان شد .او که از ابتدای زندگی اش در خانه ای اجاره ای زندگی می کرد یادش آمد چطور بعد از فوت پدر شوهرش چطور زیر پای شوهرش که فرزند بزرگ خانواده اش بود نشست تا خانه پدری اش را که سهم الارث دیگر خواهر و برادرهایش هم بود و سندش دست همسرش بود را بالا بکشد.اما سکاندار کشتی سرنوشت ، مهربان کلید دار در باغ بهشت تقدیر را جور دیگری رقم زده بود و از روزی که سیمین خانم و همسرش به آن خانه نقل مکان کردند شیرینی زندگی چو آهویی تیزپا از محفل آنان گریزان گشت بعد از مدتی در حالی که به همسر و دو فرزندش راهی سفر بودند ماشین آنها تصادف سختی کرد به طوری که همسرش قطع نخاع شد و خود و دو فرزندش تا مدتها در بیمارستان بودند همسر سیمین خانم دو سال بعد از آن ماجرا درگذشت ولی مدام تکرار می کرد این سزای جفا و ظلمی است که در حق آن بندگان خدا روا داشتیم . می گفت که آرزویی که به دلش مانده این است که یک اربعین راهی زیارت امام حسین علیه السلام شود اما با کوله بار سنگین حق الناس چه طور می شود به زیارت محبوب رفت ، آری به زیارت قبر ارباب آلاله ها که می روی باید سبکبار و رها باشی سیمین خانم بعد از آن ماجرا سهم برادران و خواهران همسرش را به آن ها داد و از آن ها حلالیت طلبید . اما یکتا خداوند نیکوسرشت ، قادر به هر احوال و هر سرنوشت ، تقدیر برآن نوشته بود که همسر سیمین خانم تا اربعین آینده به دیار معبود بشتابد حال سیمین خانم آمده بود تا از همسرش و همه عزیزانی که روزی در کنار او بودند و با حسرت دیدار آن شاه والامقام از این دنیا رفتند خداحافظی کند . وقت سفر رسید و سیمین خانم آماده رفتن به سوی سرزمین آلاله های عاشق ، کرب وبلا شد . لحظه لحظه به بین الحرمین که نزدیک می شد عطشش بیشتر می شد . سیمین خانم به جمعیت پشت سر خود نگاه کرد : چه قدر عشق ، چه قدر شور ، خدایا عجب جمعیتی ! در راه چشمش به دختری جوان افتاد که قطره های اشک چون دانه های مروارید بی همتا از گونه هایش سرازیر بود به سیمین خانم گفت : خانم گمگشته راهان درمانده را هم ارباب می پذیرد ؟ سیمین خانم گفت : آری دخترم مگر چه کرده ای ؟ دختر گفت : سالها در خواب غفلت و بی خبری به سر می بردم ، غافل از دریای بیکران رحمت دوست نه نمازی ، نه روزه ای ، نه توفیق عبادتی خود را برای نامحرمان می آراستم ، سال گذشته که همراه دوستانم به مسافرت رفته بودیم تصادف شدیدی کردم و مدتها در کما بودم شب عاشورا بود و مادرم کنار تخت من اشک ریزان نشسته بود صدای هیت ها و دسته های عزاداری که از بیرون می آید مادرم دلش می شکند و آن امام خوبی ها و آن استاد دانشگاه عشق را نزد پروردگار مهربانی ها شفیع قرار می دهد بعد از سه روز علایم هوشیاری در من نمایان می گردد از آن زمان تا به حال تمام نمازها و روزه هایم را گرفتم و امید به این دارم آن پروردگار رئوف به حق شاه شهیدان گناهان گذشته مرا بیامرزد سیمین خانم به دختر جوان گفت : دخترم در محضر حسین علیه السلام استاد عشق و پاکبازی هر روز حضور و غیاب می شوی تا مبادا از کاروان نیلوفر های عاشق جا بمانی تا بدانی باید همچو شقایق نیلگون گشت تا به گلستان جاوید لاله های بی نشان رسید . باید همچو پرستویی دلداده برای رسیدن به آشیان بیکران دوست بی قرار گردی تا به وصال محبوب برسی . آری چو خار مغیلان گر گرفتار گناه و غفلت گردی عشق حسین بسان نرگس مستت می کند . در دریای عشق او ششت و شو می گردی و از هر گناه پاک می شوی . شبنم های شرمساری و خجلت از گونه های دختر سرازیر گشت . لحظه وصال نزدیک بود به بین الحرمین نزدیک میشدند بوی عطر سیب فضا را پر کرده بود ، گویی صدای بوسه آسمانیان بر قدمگاه زوار حسین علیه السلام از هر طرف شنیده می شد.
آخرین نظرات