گرمای آفتاب زیبایی چهره اش را دو چندان کرده بود ، دل افکار بود و پریشان ،بسان گلی که وقت چیدنش رسیده باشد . وقت رحیل نزدیک گشته بود با خود گفت : عباس تو باشی و امام زمانت این چنین تنها مانده باشد ، بی یاور یار در میان دشمنان . با قدمهای استوار نزد برادر شتافت ” امامم حسین ، دنیای دون در نظرم تیره و تار گشته است ، بهتر از جانم اذن میدانم فرما “ اشک از گونه های چو خورشید فروزان امام جاری گشت رخصت فرمودن تا در طلب آب عازم گردد عباس وارد میدان گشت . به نصیحت لشکریان پرداخت ، افسوس بیمار دلان حریم کبریایی شان را چه ارزان فروخته بودند! نزد امام رفت ، آن چه دیده بود شرح داد . بی تابی اصغر ، العش سکینه قرارش را ربوده بود وقت ماندن نبود باید می رفت مشک را برداشت به سمت فرات رفت لشکریان دشمن او را محاصره کرده بودند . ای ابرهای سیه چرده شما را با خورشید چه کار ؟ آنها را متفرق ساخت . وارد فرات گشت . بیکران رحمت حق تا زانوان اسب را فرا گرفته بود
زلال بود و گوارا مشتی آب برداشت ، به لبان خشکیده خویش نزدیک ساخت . ندایی دردرون خود احساس کرد “عباس ، کانون مهر و وفا ، رسم ادب چنین باشد ، تو سیراب گردی و محبوبت و تمامی کودکان اهل حرم تشنه کام ؟مگر نه اینکه آب مهریه مادر حسین علیه السلام است ؟مگر وصیت پدر این نبود لحظه ای از محبوبت حسین جدا نگردی ؟ مشک را پر آب کرد راهی خیمه گاه گشت لشکریان دشمن از هر سو به دنبال او بود . اما دور باد ساعتی که دستشان به این مشک برسد ! راهی نخلستان شد شاید آسوده تر آب را به خیام برساند تیری پرتاب شد دست راستش را نشانه گرفت . کوردلان چه اندیشیده بودند ؟ شیرمرد بیشه تقوا مشک را بر دوش چپ انداخت ، تیری دیگر آمد دست چپش را قطع ساخت . مهربان علمدار مشک را به دندان گرفت. بی نصیب زرحمت بیکران خدا ، طوفان زده آماج خسران و بلا مشکش را نشانه گرفت آب از مشک روان شد و گونه های عباس پر شد از مرواریدهای بی نشان . نانجیب زاده ای تیر آهنین به فرقش زد سرتا سر میدان نبرد را نور فراگرفته بود هنگامه شیرینی بود گویی تازه متولد گشته بود صدایی شنید “فرزندم عباس ، فرزندم عباس …”
- “مادرم مدینه است شما که هستید بانو” ؟ -"مادر حسین فرزندم “. باورش نمی شد این فاطمه زهرابود که اورا فرزند خود خطاب می کرد دیگر وقت آن رسیده بودکه به آرزوی چندین ساله اش جامه عمل بپوشاند آری او امامش را ، محبوبش را برادر خطاب کرد . برادر سراسیمه خود را نزد عباس رساند - مهربان برادرم ، سقای لشکرم ، وفاداری را کامل کردی ، ایثار را به اتمام رساندی ، مرواریدهای اشک از بهر چیست که ازگونه هایت روان است ؟ سالار و رهبرم ، امام زمانم ، گریه از بهر خودم نیست ، گریه ام بهر شماست که بعد از من دگر یار ندارید معین و غمخوار ندارید امام بوسه ای بر آن دستان پاک زد که در راه حق ، درراه ایمان و عقیده جدا گشته بودند . بعدبرادر بود که قامت حسین خم گشت اسارت و غریبی نصیب زینب گشت
سلام دعوتید
دختر کوچولوی من
http://maedeh.kowsarblog.ir/