آذر نگاهی به آینه انداخت هیاهوی پرستوها در آشیان چشمانش خانه کرده بود لبخند بیکران آسمان کوچه باغ نگاهش را ترک گفته بود 15 ساله بود در پیچ و تاپ دوران بی بازگشت نوجوانی . او که دختر بزرگ خانواده بود مدتها بود که حتی در میان خانه خود نیز تنها بود پدر و مادر بیش تر وقت خود را صرف دختر کوچکشان آرزو که 6 ساله بود می کردند و از حال روز آذر و تنهایی او غافل بودند دیروز که مدیرمدرسه آذر مادر را خواست و درباره وضعیت آذر با اوصحبت کرد مادر که گویی از تازه خواب بیدار شده بود موضوع را با پدر درمیان گذاشت آذر که حرفهای آنها را شنید اکنون به فکر راه چاره ای بود ، کلید مشکل .آری باید با پدر و مادر خویش صحبت می کرد باید می گفت که هنوز هم بیش از گذشته به نگاه پر مهر آن ها به آغوش پرمهر آنان احتیاج دارد بعد از مدرسه به مغازه پدر رفت ، پدر که از دیدن آذر تعجب کرده بود پرسید کاری داشتی دخترم . آذر گفت : جرعه ای مجبت و نگاهی پر مهر می خواستم پدر جان .
آخرین نظرات