سحرگاهان خروشی کرد خورشید خجل گشت ابر تیره تا که بشنید
بگفتا با خود آن ابر سیه روز چه می شد گر نمی تابیدی یک روز
مگر دنیا بدون تو فنا نیست مگر عاشق اسیر کوچه ها نیست
چگونه آسمان را سبز کردی چگونه شام ما را صبح کردی
چنان محوت کنم از یاد یاران فراموشت کنند در روزگاران
زبخل و کینه آن ابر بد اندیش بخندید تا دم صبح شامگاهی
چو خاموش گشت از صحبت سرانجام شروع گشت نامه خورشید صباحی
مرا خواهی براندازی ز دنیا نشین ای ابر تیره خاموش آنگاه
هزاران نور خورشیدم نهان است طلوع عاشقان از من نشان است
سکوت سبز دیبای بهاری پیامش را ندانی گر چه خوانی
گرت در راه معشوقت فنایی چه بییمت باشد آخر از جدایی
آخرین نظرات