چشمان آبی یک رود
بر تنش دیبای مهر ،شاخسارش از بهشت رود مستی می کند می رود او تا خدا
سایه سایه غرق نور، چشمه چشمه پر ز شور در دلش افسانه ای است ، غرق فکر است تا کجا
شرح این اسرار را بهر دلداری بگفت گونه هایش سرخ گشت ، نوگلی شد او شگفت
ناخدای کشتی اش ساحلی آرام دید عاقبت آرامشی بعد این آلام دید
سالیان سالیان بود مست و حیران آن نسیم جامه ی افسونگری بر تنش بود آن نسیم
بهر این بیداردل سایبان غم نبود هستی اش را برد عشق عاقبت اما چه سود
عاقبت جایی رسید ، ناخدا بهرش نبود جز خداوند رحیم آشنا نزدش نبود
بین عجب هنگامه ای است محرم رازش رسید وقت پایانش ولی جان جانانش رسید
آخرین نظرات