اواخر پاییز بود و سرما مانند مهمان ناخوانده ای در میان خانه دل مردمان شهر سایه افکنده بود چند روزی بود پیرمرد دستفروشی که نزدیک مطب دکتر احمدی پزشک جوان بساط می کرد ذهن او را به خود مشغول کرده بود با خودش گفت : بیچاره پیرمرد حتما کسی را ندارد که مجبور است در این سن و سال و با این شرایط سخت کار کند آن شب وقتی دکتر از مطب خود خارج شد و دید هنوز بساط آن پیرمرد پهن است به نزد او رفت و سر صحبت را با او باز کرد و به او گفت : خسته نباشی پدر جان سوالی از خدمتتان داشتم . پیرمرد که در بود ، که در چشمانش ثانیه ها گم شده بود و غم بزمی شیرین در میان قلبش به پا کرده بود ، دستان پینه بسته اش حکایت از رازهای بیشمار می کرد و محاسنش را رنج های روزگار با بازی ناجوانمردانه خویش سفید کرده بود گفت : بپرس پسرم . دکتر احمدی که از گفت و گو با پیرمرد آرامشی عجیب وجودش را فراگرفته بود گفت : ببخشید پدرجان شما منبع درآمدی به غیر این شغل ندارید ؟ فرزندی چه طور تا بتواند پشتوانه شما باشد ؟ آخر به سن ّ و سال شما سخت است که شرایط سخت زحمت بکشید الان فصل استراحت شماست . فصل به ثمر نشستن زحمت های چندین ساله عمر شما . پیرمرد لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت : فرزندم دو پسر دارم که هر دوی آنها دارای تحصیلات عالیه و شغل و در آمد خوبی هستند و جوان که بودم مغازه ای داشتم اما خانه و مغازه ام را برای خرج ازدواج و تحصیل بچّه هایم فروختم . الان که چندین سال است همسرم از دنیا رفته در یک خانه اجاره ای زندگی می کنم و روزگارم را از این طریق می گذرانم و تنها پسر کوچکترم ماهی یک بار به من سر می زند . دکتر احمدی افسوسی خورد و از پیرمرد خداحافظی کرد و رفت ولی تمام شب از یاد آن پیرمرد و صحبت هایش غافل نبود . براستی که روزگار عجب پرفریب و افسونگر بود چو مه پاره ای افسونگر آدمی را سرمست خویش می کرد و در اوج غفلت و بی خبری زخمی عمیق بر پیکره آدمی وارد می ساخت که تا آخر عمر همراه انسان بود . چند روزی از ماجرا گذشت و وقتی برای معالجه بیماری که در خانه سالمندان بود به آنجا رفت و سر صحبت را با آن پیرزن باز کرد تعجبش از بازی این روزگار افسونگر بیش تر شد پیرزن می گفت که استاد دانشگاه بوده و وقتی همسرش را از دست می دهد فرزندانش خانه پدری شان را فروخته و او را به خانه سالمندان آورده بودند و تنها روز تولدش با یک شاخه گل به نزدش می آیند . دکتر احمدی که بعد از فوت پدرش مال قابل توجهی به او رسیده بود تصمیم گرفت تا با آن پول خانه ای برای آن پیرمرد دستفروش که اسمش آقا رحیم بود فراهم کند و یک خانه هم برای کودکان بی سرپرست بسازد آری شاید فرا دیر بود . راه دراز بود و کوله بارش چه تهی!!! باید ره توشه ای از عشق برای فردای خود فراهم می کرد . باید بوی بهار را در این زمستان سخت و ملال آور حس می کرد . آن شب وقتی موضوع را با مادر و همسرش در میان گذاشت و شادی و رضایت آنها را از این موضوع دید بعد مدتها آرامشی عجیبی وجودش را فراگرافت . زمستان دیگر سرد و ملال آور نبود همچون بهار مطبوع و دل انگیز بود .
آخرین نظرات