سعید جوانی که تازه وارد محله صفا شده بود و با این که سن و سال کمی داشت ولی با رفتار شایسته ای که از خود نشان داده بود توانسته بود جایی در مردم محل باز کند , همه اهل محل او را دوست داشته و به او احترام می گذاشتند . در یکی از نخستین روزهای زمستان مادر نفس زنان وارد خانه شد و به او گفت : پسرم پدرت که سالها در زندان بود فردا آزاد می شود سعید که از شنیدن این خبرشادی و مسرت تمام وجودش را فراگرفته بود به همراه مادر آماده استقبال از پدر شد . پدر که به علت ورشکستگی مالی چند سالی را در زندان سپری کرده بود . در این سالها خیلی شکسته بود . او که شرمسار کوتاهی های خود نسبت به همسر و فرزندش در این سالها بود تصمیم داشت هر چه سریعتر شغلی برای خود پیدا کرده تا بتواند هر چند اندک جبران این سالها را بکند . در یکی از روزها که سعید به همراه پدرش بیرون رفته بود یکی از افراد محل که از قضا قبلا ًدر شرکت پدر سعید کار می کرد پدر سعید را دید و شناخت و به اهل محل گفت : مردم جوانی که امین و امانتدار محل است فرزند کسی است که مال مردم می خورد . حاج آقا رفیع که بزرگ محل بود نگاهی به پدر سعید که از خجالت در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود سر به زیر افکنده بود نگاهی کرد و به آن فرد گفت : مرد مومن تو امروز دلی را شکستی که جایگاه خدا و حریم کبریا بود خدایی که ازگذشته و حال انسان باخبر است هرگز نشده است راز بنده ای را برملا سازد و عیب او را آشکار .این بنده خدا دراین سالها تاوان گناه خود راپس داده است . تو امروز حرمت چیزی را شکستی که ارزش آن با تمام دنیا برابری می کند و اعمال نیک خود را با شکستن حریم دوست بر باد مده آن فرد با شرمساری از پدر سعید دلجویی کرد .