مادر تسبیح سفیدی دستش بود و به قاب عکس روی دیوار خیره شده بود همسرش را در سنین جوانی از دست داده بود و با تمام مشکلاتی که وجود داشت به تنهایی پسرش را بزرگ کرده بود پسری که حال دیگر به سر و سامان رسیده بود و زندگی خوبی داشت اما کهولت سن سبب شده بود تا مادر دچار بیماری آلزایمر شود که همین موضوع سبب بروز مشکلاتی برای اوشده بود عروسش که تحمل رفتارهای او را نداشت به همسرش گفته بود که مادر رابه خانه سالمندان بگذارد اما پسر نمی توانست این موضوع را قبول کند و مادری را که تمام جوانی اش را به پای او گذاشته بود در این سنین کهولت وتنهایی که به او احتیاج داشت رهاسازد پسر گوشه ای از اتاق نشسته بود و به حرفهای همسرش فکر می کرد چند روزی بود که همسرش به عنوان قهر خانه را ترک گفته بود امروز اگر سر کمی دیرتر از سرکار بر می گشت معلوم نبود برای مادرش که از خیابان بیرون زده بود و نزدیک بود تصادف کند چه اتفاقی رخ می داد پسر به سراغ کتابخانه قدیمی منزلشان رفت دفتر خاطرات قدیمی مادر نظرش را جلب کرد صفحه ای از آن را باز کرد نوشته بود : «دیروز نزدیک بود برای پسر کوچکم که برای آوردن توپش به وسط خیابان رفته بوداتفاق ناگواری بیفتد سراسیمه خودم را به او رساندم سرم شکست و دو تا از دنده هایم آسیب دید اما چیزی که بیش از همه آزارم می ده اینه که دست پسرم خراش کوچکی برداشت .» پسر لحظاتی به فکر فرو رفت و به کنار مادر رفت نگاهی به چهره مادر انداخت . چهره مادر چقدر دلنشین و مهربان بود صدای زنگ به صدا در آمد پسر در را باز کرد همسرش بود که با شاخه گلی برای عذر خواهی آمده بود .
آخرین نظرات