ماه مغرورانه وسط آسمان جا خوش کرده بود و خودنمایی می کرد که آقای شاکر و همسرش به شهرشان رسیدند آقای شاکر نگاهی به منیر خانم انداخت و گفت : می بینی منیر ماه چه قدر زیباست !!! منیر گفت : آری ولی درخشش خود را از خورشید دارد و این چنین سرمست جلوه گری می کند . بعد از آمدن از ماه عسل آنچه که بیشتر از همه ذهن آقای شاکر را به خودش مشغول می کرد آینده خودش و منیر بود ، منیری که در محضر استاد عشق و وفا و نجابت خوب شاگردی کرده بود و از بیکران لطفش بهره ها برده بود . چه طور می توانست با این درآمد اندکی که دارد زندگیشان را اداره کنند. او که چندسالی می شد که با تمام تلاش در شرکت آقای غفوری کار می کرد امّا هنوز نتوانسته بود در آن شرکت تر فیع درجه پیدا کند و به مقام بالاتری برسد در یکی از روز ها آقای نیازی که یکی از همسایگان قدیمی شان بود به نزدش آمد و گفت : که مایل است جهت کارهای اکتشافی برای یافتن طلا با او شریک شود او حتی نقشه مناطقی از اطراف شهر را که در آن احتمال یافتن طلا بسیار بود با خود آورده بود با سودی در حدود چندین برابر درآمد او از شرکت ، موضوع را با همسرش در میان گذاشت .ولی منیر ته دلش راضی نبود آری او که سرشتش با صبوری و صفا انس گرفته بود هرگز وجدانش به او اجازه نمی داد که همسرش در راهی قدم گذارد که سر انجام آن نامعلوم است بالاخره آقای شاکر پیشنهاد آقای نیازی را رد کرد چند روزی از این ماجرا گذشت و حکمی از آقای مدیر مبنی بر ارتقای رتبه خود دریافت کرد باورش نمی شد به آرزوی دیرینه خود رسیده بود هیچ چیز برایش لذت بخش تر از آن لحظه ای نبود که شقایق های عشق و امید از گونه های منیر سرازیر شد . مدتی بعد خبری در صفحه حوادث روزنامه توجه آقای شاکر را به خود جلب کرد : مردی که در جستجوی طلا بود به دست شریک خود به قتل رسید باورش نمی شد عکس آقای نیازی بود . عجب دفتری ورق می زند این نقاش روزگار
قافله سالار عشق
آخرین نظرات