سرمشق بهاری

کلاس اول که بودم وقتی حروف الفبا رایادگرفتم شور وشوق عجیبی وجود کودکانه ام رافراگرفته بود این شوق وشور دوچندان شد وقتی فهمیدم الفبای زندگی در یک کلمه سه حرفی خلاصه می شود ... خدا . این وبلاگ شامل داستان های کوتاه اخلاقی و دینی، شعر ،احکام فقهی و ..
 خانه تماس با ما تماس  ورود
لاله رنگین
ارسال شده در 30 شهریور 1397 توسط جهانتيغي در سبدهای نیلوفری

 

دلدار بدیدی و دگر تاب نیامد  

گویی که  دمی بر گوشه چشم تو دگر خواب نیامد

با یاد دلارام تو ای لاله ی رعنا   

بشکفتی و پژمردی ، دگر هیچ نگفتی

زیبا بگذشتی تو از این مکنت و زین جاه

با خنده گذشتی تو از این وادی غم ها

مهربانا چه زیبا گفتی

 

 

کاین قلیل جان دهیم و ببینیم رخ یار

هنگامه وصل است نگر تا که ببینی

بهر رخ دلدار چه دلهاست گرفتار

دلبری را کجا قابل بود

تا که دیدار رویش نایل بود

تا که جان از بهر جانان شد فدا

مالک والا مقامش هست خدا

هر که در را جانان گردد شهید

رستگار است او ، والا و سعید

با تبسم سوی معشوقش رود

می شود مزین بهر آن عاشق بهشت

مهر بانا جان چه باشد بهر دوست

هر چه داریم هر چه هستش آن اوست

 

دلدار شهید عشق نظر دهید »
داستان عشق مستان
ارسال شده در 22 شهریور 1397 توسط جهانتيغي در کعبه دل

 

 

خولی ناجوانمرد آن نور آسمان را سر در تنور می کرد

اما نهان ندانست

 آن دم که همسر او گفتا به آن شه دین

ای ماه آسمانی در بیت ما چرایی 

آن دم که ای شه دین از تن جدا سرت شد

بگرفته شد زمانی غیرت ز اهل کوفه

آن ناجوان سرمست تدبیر این جفا کرد     

جانا نگر تو الله او حرب با خدا کرد

بین یوسفان رعنا افتاده در بیابان

یعقوب ما نظر کن برخیز زار و گریان

در محضرت مسیحا با افتخار بنشت     

گویا کلیم در طور بر حاجتت دعا کرد

یحیی راه  دین  بین با یاد تو چنین است

گویا تمام عمرش از غصه ات حزین است

در محضرت سلیمان چون مور بی پناهیم

ده رخصتی ، مجالی ای پادشاه والا

شد خانه ام منور ، از بوی تو معطر

مهمان ما شدی تو کردی به ما کرامت

این سینه خون فشان است ، او تا ابد همیشه

تا با قیام منجی احیا شود قیامت

حسین پادشاه والا یوسفان رعنا نظر دهید »
دستان مهتابی
ارسال شده در 16 شهریور 1397 توسط جهانتيغي در سبدهای نیلوفری

 

 

پیرمرد با خوشحالی وسایلی را خود وهمسرش برای دخترشان که تازه در یکی از دانشگاه های  دولتی بزرگ شهر قبول شده بود بست و راهی رفتن به خوابگاه نزد دخترش شد . نزدیک خوابگاه که شد اندکی ایستاد تا جانی تازه کند . او که روستایی بود و کشاورز سالیانی دراز در زمین کار کرده بود .دستان پینه بسته اش گواه رنج و زحمت  او بود . چشمش به دخترش مهتاب که همراه دوستان بود افتاد چه قدر دراین مدّت بزرگتر و خانم تر شده بود . اورا مورد خطاب قرار داد : دخترم مهتاب ، دخترم مهتاب … مهتاب که دلش نمی خواست دوستانش پدرش را با آن ظاهر بشناسند رو به دوستانش کرد و گفت : راستش این آقا مستخدم ماست دست او وسایلی داده اند تا برای من بیاورد پدر که سخنان مهتاب را شنیده بود . وسایل را دست مهتاب داد و بدون آنکه حرف دیگری بزند خداحافظی کرد و رفت . دوستان مهتاب وقتی وسیله هایی که پدر و مادر برای مهتاب گذاشته بودند دیدند رو به او کردند و گفتند : خوش به حالت مهتاب پدر و مادر خوبی داری قدرشان را بدان . نزدیک شروع تعطیلات بود و همه دوستان مهتاب آماده می شدند تا نزد  خانواده هایشان برگردند  مهتاب از آن روزی که آن حرف را گفته بود ودل پدر را شکسته بود چیزی در درونش آزارش می داد .آن روز بغض عجیبی گلویش را گرفته بود  وتمام ماجرا را برای دوستان خود گفت. دوستش خاطره به او گفت : انسان بسان درختی می ماند که  پدر و مادر ریشه آن هستند هر چه قدر هم آدم بزرگ شود و به جایی برسد نمی تواند بدون ریشه خود زندگی کند اشتباه بزرگی کردی و قلب پدرت را شکستی امّا خدای حکیم که مهربانترین مهربان است. گوشه ای از محبت خود را در دل پدر و مادر قرار داده است به نزد پدرت برو و ازاوعذرخواهی کن حتماً می بخشد . مهتاب آماده رفتن به روستا پیش پدر و مادرش شد. وقتی به آنجارسید پدر و مادر را دید که درزمین مشغول کار هستند با لبخندی رو به آنها کرد و گفت : پدر، مادر ، مهمان ناخوانده نمی خواهید ؟ پدر مهربانانه به او گفت : به

خانه ات خوش آمدی دخترم .

دستان پینه بسته قلب پدر محبت خدا نظر دهید »
گنج پنهان
ارسال شده در 8 شهریور 1397 توسط جهانتيغي در سبدهای نیلوفری

 

 

 

پدر و مادر با خوشحالی کادویی را که برای تولد دخترشان لعیا خریده بودند به او نشان دادند . یک گردنبد طلای بسیار زیبا و قیمتی. لعیا بسیار خوشحال شد و از پدر و مادر تشکر کرد . فردای آن روز لعیا به همراه یکی از دوستان هم دانشکده ای اش به نام زهره که  مدتی بود با او آشنا شده بود به منزل آمد چشم زهره به گردنبند لعیا افتاد .لعیا به زهره گفت کادوی تولدم است که پدر و مادرم دیشب به من هدیه داده اند. زهره نگاهی با حسرت به گردنبند کرد و گفت : خیلی زیبا و قیمتی است مبارکت باشد . از آن ماجرا چند روز گذشت و لعیا که به همراه پدر و مادرش به یک مهمانی دعوت شده بودند هر چه به دنبال گردنبند گشت آن را نیافت .از آن طرف زهره از آن روزبه بعد دیگر به دانشگاه نیامد. او که بنا بر گفته خودش در یکی از محلات پایین شهر اجاره نشین بودند بعد آن ماجرا  یکی از دوستانش  او را  چند باری در یکی از خیابان های بالای شهر دیده بود . تمام این مسایل شک لعیا را بیش تر کرده بود نکند زهره آن گردنبند را برداشته باشد موضوع را با مادر خود درمیان گذاشت. مادربه او گفت دخترم اینقدر در مورد مردم زود قضاوت نکن آبروی دیگران بیش از این ارزش دارد که ما به راحتی آن را زیر سوال ببریم و گمان بد نسبت به آن ها داشته باشیم . لعیا دیگر در مورد آن ماجرا باکسی صحبت نکرد بعد مدتی که لعیا داشت اتاقش را مرتب می کرد زیر میز چشمش به چیزی خورد باورش نمی شد گردنبندی که مدت ها به دنبالش می گشت آن جا بود لعیا که به خاطر گمان بدی که نسبت به زهره در این مدت پیدا کرده بود وجدانش آزرده خاطر بود تصمیم گرفت به همراه مادر به آدرسی که دوستش گفته بود برود تا هم  پیگیر حال زهره باشد و هم از او دلجویی کند وقتی به دم آن منزل رسیدند زهره دررا باز کرد و با خوشرویی آن ها را به داخل دعوت کرد وقتی به داخل رفتند چشم لعیا ومادرش به زن و مرد بیماری که داخل اتاق بودند افتاد زهره به آنها گفت که پدرش بنّا بوده وخرج زندگی آنها را از این راه بدست می آورده است تا این که دوسال قبل درحین کار دچار آسیب می شود که منجر به قطع نخاع  پدر او می گردد بعد از آن مادر با خیاطی خرج زندگی آنها را می داد تا اینکه او هم از مدتی قبل به دلیل فشار کار سنگین چشمانش دچار آسیب شده و قادر به انجام کار نیست صاحبخانه قبلی اجاره را بالا برده و آنها قادر به پرداخت آن نبودند تا اینکه یکی از دوستان پدرش خانه اش را  تا مدتی که او و خانواده اش که برای انجام  کاری به خارج از کشور سفر کرده بودند بازگردند دراختیار آنها قرار داده بود تا سرایدار آن جا باشند و زهره که به جز خودش تنها یک خواهر کوچکترداشت تصمیم گرفت  در شرکتی که کمیته امداد به او معرفی کرده بود سر کار برود تا بتواند مخارج زندگی خانواده  اش را تأمین کند و او که این ترم را مرخصی گرفته بود  قرار بو از ترم دیگر به دانشگاه برود لعیا هم ماجرای آن روز را تعریف و از زهره دلجویی کرد  وقتی به منزل بازگشتند لعیا به مادرش گفت : مادر جان  تصمیم گرفته ام  دیگر هرگز درباره دیگران بدون اندیشه قضاوت نکنم ، بعضی وقتها چقدر از نعمت هایی که خدا به ما عطاکرده غافلیم ، همیشه خود را با بالاتر از مقایسه کرده و خود را انسان بدبختی می پنداشتم امروز فهمیدم چقدر به خاطر نعمت هایی که خدا به من عطا کرده خوشبختم ،آنچه به به ما عطا کرده نعمت است آنچه نبخشیده از روی حکمت . مادر در حالی که لبخندی به لب داشت گفت : آری دخترم همینطور است .

غفلت نعمت الهی گنج پنهان 2 نظر »
پرده اسرار
ارسال شده در 1 شهریور 1397 توسط جهانتيغي در کعبه دل, سبدهای نیلوفری

 

 

نسیم نیم نگاهی به چهره بیمار دخترش شقایق انداخت .گویی هرلحظه وجودش بود که روی تخت بیمارستان ذره ذره آب می شد . شقایق دختر ده ساله نسیم چند ماهی بود که دچار عارضه قلبی شده بود و قرار بود امروز تحت عمل جراحی قرار گیرد عملی که پزشکان گفته بودند ریسک بسیار بالایی دارد و احتمال زنده بیرون آمدن شقایق از آن خیلی پایین است عمل سه ساعت طول کشید در این مدت چشمان منتظر نسیم هر لحظه به در بود تا شاید خبری از حال شقایق به دست آورد بالاخره انتظار به پایان رسید و پزشکان ازاتاق عمل بیرون آمدند  به نسیم گفتند: متاسفانه  با این که تیم پزشکی تمام تلاش خود را کرد عمل موفقیت آمیز نبود و شقایق در حین عمل از دنیا رفت . دنیا روی سر نسیم  خراب شد با این که آخرین روزهای زمستان بود و چند روزی به بهار باقی مانده بود اما گویی بویی از بهار در آسمان نبود آسمان گرفته بود و غبار آلود .روزها کم کم سپری شد و بهار آمد و چهل روز از آن روز غم انگیزگذشت .نسیم که در این مدت هرگز  نتوانسته بود دوری شقایق را باور کند .حتی به دیدن خواهرزاده اش که تازه به دنیا آمده بود هم نرفت در یکی از روزها که آماده شده بود تا بر سر مزار شقایق برود زنگ در به صدا در آمد مادرش بود مادر با دستان گرم و مهربانش اشک هایی را که چون مروارید گونه های نسیم را پر کرده بود پاک کرد و به او گفت : دخترم عجب غنچه های زیبایی در باغچه شما روییده بود نسیم که در این مدت توجهی به اطراف خود نکرده بود به حیات آمده و به غنچه های زیبای گل سرخ و شقایقی که در  باغچه حیاتشان روییده بود نگاهی کرد . مادر به او گفت : می بینی دخترم در پی هر زمستانی بهاری است نسیم گفت : اما مادر جان خزان زندگی مرا دیگر بهاری نیست شقایق تمام وجود من بود . یادتان هست وقتی به دنیا آمد چنان لاغر و نحیف بود که  دکترها امیدی به زنده بودن او نداشتند نذر کردم اگر نیلوفر به یک سال برسد او را به پابوس امام رضا ببرم از این موضوع ده سال گذشت  و من نذر خود را فراموش کردم تا این که سال گذشته من نذر خود را عملی ساختم و به همراه شقایق و پدرش به زیارت امام هشتم رفتیم بیماری شقایق ، نذر من و فراموشی آن و اینکه  همان سالی که من  نذر خودرا عملی ساختم شقایق از دنیا رفت . سرگشته و حیران حکمت خداوندی ام مادر جان . مادر که چون سنگ صبوری به حرفهای نسیم گوش می کرد به او گفت : دخترم  درک حکمت خداوندی در توان ما نیست . خداوند که عادل و حکیم است در پی هر زمستان و خزانی و هر مرگی ، بهاری و تولد دوباره  قرار داده است حکمت  مهربان خدا براین بود که شقایق چند روز مانده به بهار از دنیا برود و بهار امسال را نبیند اما بعد از او خدا به ما خواهر زاده ات نرگس را بخشید . لبخند شیرینی بعد از مدت ها بر لبان نسیم نقش بست رو به مادر کرد و گفت : آری مادر جان گلها در بهار می رویند موافقید با هم به دیدار نرگس برویم . مطمئنم ازاین کار روح شقایق هم شادتر می شود .

،شقایق حکمت خدا سرگشته و حیران نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • ...
  • 5
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • ...
  • 9
  • 10

آخرین مطالب

  • خروش خورشید
  • عطر نرگس ها
  • درمسیر آلاله ها
  • افسون روزگار
  • چشمان آبی یک رود
  • قافله سالار عشق
  • لبخند آینه ها
  • سفیرثانیه ها
  • بازار عشق
  • شاهد شیرین سخن

آخرین نظرات

  • زكي زاده  
    • مائده
    در صحنه آب رسانی حضرت ابوالفضل علیه السلام
  • جهانتيغي  
    • سرمشق بهاری
    در امام والا
  • جهانتيغي  
    • سرمشق بهاری
    در امام والا
  • Mim.Es  
    • قدم‌های عاشـ ـقی
    • کویرم تشنه باران
    در امام والا
  • زكي زاده  
    • مائده
    در امام والا
  •  
    • وبلاگ مدرسه علمیه کوثر
    • تازه های کوثر
    در گنج پنهان
  • مرکز تخصصی تفسیر شاهین شهر  
    • مرکز تخصصی نرجس خاتون (س)شاهين شهر
    در گنج پنهان
  • جهانتيغي  
    • سرمشق بهاری
    در تبسم عشق
  • حضرت مادر (س)  
    • مطیع ولایت (بسیج طلاب سطح 3 اراک )
    • خاطرات خاکی
    • وصیت عشاق
    • یا زینب کبری
    در تبسم عشق
  • حضرت مادر (س)  
    • مطیع ولایت (بسیج طلاب سطح 3 اراک )
    • خاطرات خاکی
    • وصیت عشاق
    • یا زینب کبری
    در حریم دوست
  • حضرت مادر (س)  
    • مطیع ولایت (بسیج طلاب سطح 3 اراک )
    • خاطرات خاکی
    • وصیت عشاق
    • یا زینب کبری
    در تبسم عشق
  • حضرت مادر (س)  
    • مطیع ولایت (بسیج طلاب سطح 3 اراک )
    • خاطرات خاکی
    • وصیت عشاق
    • یا زینب کبری
    در حریم دوست
  • جهانتيغي  
    • سرمشق بهاری
    در تبسم عشق
  • نگار  
    • طلبه نگار
    در تبسم عشق
  • جهانتيغي  
    • سرمشق بهاری
    در سرباز وطنی
  • Mim.Es  
    • قدم‌های عاشـ ـقی
    • کویرم تشنه باران
    در سرباز وطنی

Sidebar 2

This is the "Sidebar 2" container. You can place any widget you like in here. In the evo toolbar at the top of this page, select "Customize", then "Blog Widgets".
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

سرمشق بهاری

کلاس اول که بودم وقتی حروف الفبا رایادگرفتم شور وشوق عجیبی وجود کودکانه ام رافراگرفته بود این شوق وشور دوچندان شد وقتی فهمیدم الفبای زندگی در یک کلمه سه حرفی خلاصه می شود ... خدا . این وبلاگ شامل داستان های کوتاه اخلاقی و دینی، شعر ،احکام فقهی و ... می باشد . باشد که راهگشای کسانی گردد که در مسیر رسیدن به سر منشا همه عشق ها و خوبی ها ، در مسیر رسیدن به حقیقت خویش گام بر می دارند
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • محرم اسرار
    • کعبه دل
    • سبدهای نیلوفری
  • رسانه
  • مادرانه
  • مادرانه
  • حماسه 9 دی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان