پیرمرد با خوشحالی وسایلی را خود وهمسرش برای دخترشان که تازه در یکی از دانشگاه های دولتی بزرگ شهر قبول شده بود بست و راهی رفتن به خوابگاه نزد دخترش شد . نزدیک خوابگاه که شد اندکی ایستاد تا جانی تازه کند . او که روستایی بود و کشاورز سالیانی دراز در زمین کار کرده بود .دستان پینه بسته اش گواه رنج و زحمت او بود . چشمش به دخترش مهتاب که همراه دوستان بود افتاد چه قدر دراین مدّت بزرگتر و خانم تر شده بود . اورا مورد خطاب قرار داد : دخترم مهتاب ، دخترم مهتاب … مهتاب که دلش نمی خواست دوستانش پدرش را با آن ظاهر بشناسند رو به دوستانش کرد و گفت : راستش این آقا مستخدم ماست دست او وسایلی داده اند تا برای من بیاورد پدر که سخنان مهتاب را شنیده بود . وسایل را دست مهتاب داد و بدون آنکه حرف دیگری بزند خداحافظی کرد و رفت . دوستان مهتاب وقتی وسیله هایی که پدر و مادر برای مهتاب گذاشته بودند دیدند رو به او کردند و گفتند : خوش به حالت مهتاب پدر و مادر خوبی داری قدرشان را بدان . نزدیک شروع تعطیلات بود و همه دوستان مهتاب آماده می شدند تا نزد خانواده هایشان برگردند مهتاب از آن روزی که آن حرف را گفته بود ودل پدر را شکسته بود چیزی در درونش آزارش می داد .آن روز بغض عجیبی گلویش را گرفته بود وتمام ماجرا را برای دوستان خود گفت. دوستش خاطره به او گفت : انسان بسان درختی می ماند که پدر و مادر ریشه آن هستند هر چه قدر هم آدم بزرگ شود و به جایی برسد نمی تواند بدون ریشه خود زندگی کند اشتباه بزرگی کردی و قلب پدرت را شکستی امّا خدای حکیم که مهربانترین مهربان است. گوشه ای از محبت خود را در دل پدر و مادر قرار داده است به نزد پدرت برو و ازاوعذرخواهی کن حتماً می بخشد . مهتاب آماده رفتن به روستا پیش پدر و مادرش شد. وقتی به آنجارسید پدر و مادر را دید که درزمین مشغول کار هستند با لبخندی رو به آنها کرد و گفت : پدر، مادر ، مهمان ناخوانده نمی خواهید ؟ پدر مهربانانه به او گفت : به
خانه ات خوش آمدی دخترم .
آخرین نظرات