سرمشق بهاری

کلاس اول که بودم وقتی حروف الفبا رایادگرفتم شور وشوق عجیبی وجود کودکانه ام رافراگرفته بود این شوق وشور دوچندان شد وقتی فهمیدم الفبای زندگی در یک کلمه سه حرفی خلاصه می شود ... خدا . این وبلاگ شامل داستان های کوتاه اخلاقی و دینی، شعر ،احکام فقهی و ..
 خانه تماس با ما تماس  ورود
قصه بابا
ارسال شده در 26 مرداد 1397 توسط جهانتيغي در سبدهای نیلوفری

 

 

یتیمی گفت روزی بهر بابا

 نرفتی آخر هرگز از دل ما

به مادر گفته بودم گر بیایی

پر از گل می شود این خانه  ما

از آن روزی که عکست را کشیدم

ز روی ماه تو خجالت ها کشیدم

تو را از قاب عکست می شناسم

تو را با آن نگاهت می ستایم

تو آخر رفتی از بهر شهادت

فراموشت نشد عهد و رفاقت

به مادر گفته بودم مادر من

به وقت غصه و غم یاورمن

پدر آخر شبی من را صدا کرد

بدیدم با نگاهش زیر لب من را دعا کرد

به دست یک سبد او نور می داد

 خدایا کی شود این باور من

به او گفتم که خوب من پدر جان

شبی را پیش من بابا سحر کن

بگو از غصه ات ازعشق و مستی

بگو از آن خدای خوب هستی

پدر گفتش مرا آخر پسر جان

چه گویم بهر تو از لطف یزدان

در آن دم که می رفت جان از بر من

جمالش را بدیدم یاور من

ایثار شهید عشق نظر دهید »
جامانده
ارسال شده در 18 مرداد 1397 توسط جهانتيغي در کعبه دل, محرم اسرار

 

شب قدربود و مسجد پر بود از خیل عزادارانی که در آن شب برای راز و نیاز با معبود و درخواست بهترین مقدرات در آن شب نورانی جمع شده بودند .چشم آقای ادیب درمیان جمع به جوانی افتاد که فارغ ازجمعیت با ظاهری نامناسب مشغول بازی با گوشی خویش بود آقای ادیب نگاهی به جوان کرد و به او گفت : خوب است این شب مبارک را که هر کس باید به فکر توشه ای برای خود باشد بیهوده تلف نکنی و به دعا و استغفار به درگاه یکتا خالق بی همتا بگذرانی . جوان گفت : حاج آقا راه گم کردگان را در درگاه خدا جایی

است ؟ آقای ادیب با تمسخربه او گفت : جاماندگان را شاید اما راه گم کردگان مسیر طولانی در پیش دارند تا به او برسند . مدتی از این ماجرا گذشت آقای ادیب که مسئول اسم نویسی از افراد اعزامی به سوریه و اعزام مدافعین حرم بود . ناگهان چشمش به همان جوان که  ظاهر موقر و موجهی پیدا کرده بود افتاد ،  جوان که نامش حامد بود به او گفت : حاج آقا جاماندگان را در این مکان جایی است ؟ آقای ادیب با تعجب نگاهی به سر تا پای حامد انداخت و نام او را نوشت .  در مسیر حامد ماجرای خود را برای آقای ادیب چنین تعریف کرد : با این که در خانواده متدینی بزرگ شده بودم اما بودن در کنار دوستان ناباب و خوش گذرانی و زیبایی های رنگارنگ دنیا سبب شده بود که از خدای خود غافل شوم تا اینکه آن شب اشک های مادر و دعای پدر کارساز شد و من به مسجد آمدم در ابتدا حس غریبی داشتم و با آن محیط و حال و هوا بیگانه بودم حتی لحظه ای دلم خواست کاش در کنار دوستانم بودم اما رفته رفته با آن جا انس گرفتم و حسرت عمری را خوردم که به بطالت گذراندم  واز خدا دورشده بودم ؛از خدای خود خواسته ام پایان این مسیری را که در آن قرار گرفته ام شهادت قرار دهد . درتمام این مدت حامد با شجاعت بسیار در میدان نبرد آماده بود تا این که در یکی از روزها او به همراه چند جوان دیگر به شهادت رسیدند آقای ادیب که از نزدیک شاهد تمام این ماجرا بود در حالی حسرت و حیرت وجودش را فرا گرفته بود با خود  گفت: گم گشته و جامانده واقعی منم که از  جمع دوستان دور ماندم . چنان به این اعمال ناچیز خود مفتخر بودم در حالی که آن چه نزد خدا منزلت دارد نیت پاک و خالص است که آن جوان داشت . آن شب قدر عجب منزلتی داد به این جوان ؛ من هر چه می کردم فقط برای خودنمایی و جلب توجه مردم بود نه رضای دوست. وقتی از آقای ادیب خواستند در مراسم بزرگداشت حامد و چند جوان دیگر سخنرانی کند جملاتی که گفت اینها بودند : اینها همه افرادی بودند که خدایشان از برای خود پسندید و به مهمانی  خود خواند، من از ضیافت خوبان جامانده ام . مرا به بزم عاشقان راه ندادند .

بزم عاشقان جامانده شهادت نظر دهید »
حریم دوست
ارسال شده در 11 مرداد 1397 توسط جهانتيغي در محرم اسرار

 

سعید جوانی که تازه وارد محله صفا  شده بود و با این که سن و سال کمی داشت ولی با رفتار شایسته ای که از خود نشان داده بود توانسته بود جایی در مردم محل باز کند , همه اهل محل او را دوست داشته و به او احترام  می گذاشتند . در یکی از نخستین روزهای زمستان مادر نفس زنان وارد خانه شد و به او گفت : پسرم پدرت که سالها در زندان بود فردا آزاد می شود سعید که از شنیدن این خبرشادی و مسرت تمام وجودش را فراگرفته بود به همراه مادر آماده استقبال از پدر شد . پدر که به علت ورشکستگی مالی  چند سالی  را در زندان سپری کرده بود . در این سالها خیلی شکسته بود . او که شرمسار کوتاهی های خود نسبت به همسر و فرزندش در این سالها بود تصمیم داشت هر چه سریعتر شغلی برای خود پیدا کرده تا بتواند هر چند اندک جبران این سالها را بکند . در یکی از روزها که سعید به همراه پدرش بیرون رفته بود یکی از افراد محل که از قضا قبلا ًدر شرکت پدر  سعید کار می کرد  پدر سعید را دید و شناخت و به اهل محل گفت : مردم  جوانی که امین و امانتدار محل است فرزند کسی است که مال مردم می خورد . حاج آقا رفیع که بزرگ محل بود نگاهی به پدر سعید که از خجالت در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود سر به زیر افکنده بود نگاهی کرد و به آن فرد گفت : مرد مومن تو امروز دلی را شکستی که جایگاه خدا و حریم کبریا بود خدایی که ازگذشته و حال انسان باخبر است هرگز نشده است راز بنده ای را برملا سازد و عیب او را آشکار .این بنده خدا دراین سالها تاوان گناه خود راپس داده است . تو امروز حرمت چیزی را شکستی که ارزش آن با تمام دنیا برابری می کند و اعمال نیک خود را با شکستن حریم دوست بر باد مده آن فرد با شرمساری از پدر سعید دلجویی کرد .          

جایگاه دوست جوان حریم کبریایی 2 نظر »
تبسم عشق
ارسال شده در 4 مرداد 1397 توسط جهانتيغي در مادرانه

 

پیام که شور و شوق جوانی در چهره اش موج می زد نگاهی به پیرمرد بغل دستی خود کرد و به او گفت : حاج آقا خدا یعنی چه پیرمرد نگاهی با تعجب به او کرد و گفت : این چه سوالی است که می پرسی خدا یعنی آنکس که ما را آفرید ، همان که در نماز خود به یگانگی اش شهادت می دهیم .جوان تبسمی کرد و گفت : حاج آقا خدا یعنی خودآ . چند وقتی بود که  در یکی از کلاس های عرفان کاذب شرکت می کرد . با این که در خانواده مذهبی و متدینی بزرگ شده بود ، اما شرکت در این کلاس ها باورها و اعتقادات اورا دچار تزلزل ساخته بود . در یکی از آغازین روزهای فصل پاییز دختر جوانی به خانه پیام آمد و به پدر و مادر او گفت :  من و پیام در کلاس با هم آشنا شدیم و قرار است چند ماه دیگر باهم ازدواج کرده و بعد از ازدواج به خارج از کشور برویم . پدر و مادر که برای پسر خود آرزوها داشتند با شنیدن این حرف گویی دنیا بر سر پدر و مادر خراب شد . مادر گفت : پسرم آرزوی هر درو مادر ی خوشبختی فرزندش است اما کاش دختری رو انتخاب می کردی که  از لحاظ اعتقادات  به تو نزدیک  باشد . پیام که غرور جوانی  وجودش را فراگرفته بود بی اعتنا به حرفهای پدر و مادر یک روز نزد آنها آمد و گفت : این کارت عروسی ماست خوشحال می شویم در عروسی ما شرکت کنید و دیگر چیزی نگفت . بعد از عروسی پیام به همراه همسرش نادیا به خارج از کشور رفتند چهار سال گذشت آنها در این مدت صاحب دختری به نام سارا شده بودند  و پیام می دید رفتار همسرش روز به  روز تغییر می کند  . روزی پیام از سر کار که به خانه آمد دید که دید همسرش نیست بعدر از جستجو و گذشت چند ماه فهمید همسرش که عضو یک گروه جعل اسناد شده بود بعد از مشاجره با یک از اعضای گروه اقدام به خود کشی کرد ه است پلیس توانسته بود دخترش راکه دست یکی از این افراد بود پیدا کند . لحظاتی تمام گذشته خود را به خاطر آورد در این مدت چیزهای گرانبهایی را از دست داده بود  ، پدر و مارش ، اعقاداتش ، و از همه مهم تر خدایی که  تمام وجودش از او بود باید بر می گشت به سرزمینش، اصلش ، ریشه اش ، نزد عزیزانش وقتی  به کشور بازگشت باخبر شد پدرش  بعد از آن ماجرا سکته کرده و به رحمت حق پیوسته مادر چشم انتظارش با دیدن او جانی دوباره یافت   چگونه می شد این این سالها را ، این  همه غفلت را جبران کرد ؟ هرگز نباید از لطف بیکران حق نا امید بود  فرزندش از او راجع به خدا پرسید .پیام  نگاهی به آسمان کرد آسمان دیگر گرفته نبود  آبی و بیکران ، صاف و بی انتها بود .به دخترش پاسخ داد  : فرزندم خدا یعنی آن که تک تک ذرات وجودم به وجودش گواهی می دهد .

بیکران جواني خدا 5 نظر »
چشمان آبی نیلوفر
ارسال شده در 28 تیر 1397 توسط جهانتيغي در سبدهای نیلوفری

   

 

صالح  نگاهی به دخترش نیلوفر کرد ، تمام دنیایش درنگاه نیلوفر موج می زد نیلوفر  با آن که 8 سال بیشتر نداشت اما بینایی اش دچار  مشکل بود  و برای درمانش هزینه سنگینی نیاز بود که از توان او بیرون بود . در یکی از روزهایی که  صالح ازسرکار  به منزل برمی گشت یکی از همسایگان جلوی آنها را گرفت و و گفت گه بین او و آقای عظیمی همسایه دیوار به دیوارش درگیری  رخ داده بود و او زخمی شده بود و به اوگفت که اگر امکانش باشد به دادگاه  بیاید و علیه آقای عظیمی شهادت دهد و در قبالش پول خوبی دریافت کند و بتواند سریعتر برای بهبود دخترش اقدام کند  اسم نیلوفر که آمد قلب صالح تندتر شروع به تپیدن کرد و قرار شد فردا برای شهادت در دادگاه حضور پیدا کند روز موعود فرا رسید و   صالح در راه رفتن به دادگاه  بود که صدای قرآن از مناره های مسجد بلند بود و داشت  آیات ابتدایی سوره انبیاء  را می خواند به این مضمون که نزدیک شد حساب مردم در حالی که در گمراهی آشکار هستند این آیات  گویی تلنگری بود برقلب صالح او که  این ماجرا را از نزدیک ندیده بود در ضمن آقای عظیمی فرد شایسته و محترمی بود که تا به حال چیزی از او ندیده بود نباید  سلامتی نیلوفر را به هر قیمتی بدست آورد  پس بهتر است از خیر این موضوع بگذرد  به خانه بازگشت وموضوع را با همسرش درمیان گذاشت همسرش از این که او وارد این راه ناسرانجام نشده بود خوشحال شد و خدا راشکر کرد روز بعد که صالح به سرکار می رفت چشمش به آقای عظیمی  که افتاد از خجالت سرش را پایین انداخت آقای عظیمی در دستش کاغذی بود با خوشرویی صدایش کرد و گفت : این شماره تماس یکی از بستگان من است که پزشک خیری است با او راجع به نیلوفر صحبت کردم و قرار شده تا هزینه عمل نیلوفر را تقبل کند . صالح که  گویی به وجودش  روح تازه دمیده شده بود  از آقای عظیمی تشکر کرد  دو هفته از این ماجرا گذشت و چشمان آبی  نیلوفر به لطف خدا درخششی تازه یافته بود و صالح و همسرش خوشحال و خوشحال تر از این موضوع انسانیت را با سلامتی نیلوفر معامله نکرده بودند . براستی که تمام سرمایه های دنیا را نمی توان با سلامتی معامله کرد .

انسانیّت سرمایه نیلوفر نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • ...
  • 5
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10

آخرین مطالب

  • خروش خورشید
  • عطر نرگس ها
  • درمسیر آلاله ها
  • افسون روزگار
  • چشمان آبی یک رود
  • قافله سالار عشق
  • لبخند آینه ها
  • سفیرثانیه ها
  • بازار عشق
  • شاهد شیرین سخن

آخرین نظرات

  • زكي زاده  
    • مائده
    در صحنه آب رسانی حضرت ابوالفضل علیه السلام
  • جهانتيغي  
    • سرمشق بهاری
    در امام والا
  • جهانتيغي  
    • سرمشق بهاری
    در امام والا
  • Mim.Es  
    • قدم‌های عاشـ ـقی
    • کویرم تشنه باران
    در امام والا
  • زكي زاده  
    • مائده
    در امام والا
  •  
    • وبلاگ مدرسه علمیه کوثر
    • تازه های کوثر
    در گنج پنهان
  • مرکز تخصصی تفسیر شاهین شهر  
    • مرکز تخصصی نرجس خاتون (س)شاهين شهر
    در گنج پنهان
  • جهانتيغي  
    • سرمشق بهاری
    در تبسم عشق
  • حضرت مادر (س)  
    • مطیع ولایت (بسیج طلاب سطح 3 اراک )
    • خاطرات خاکی
    • وصیت عشاق
    • یا زینب کبری
    در تبسم عشق
  • حضرت مادر (س)  
    • مطیع ولایت (بسیج طلاب سطح 3 اراک )
    • خاطرات خاکی
    • وصیت عشاق
    • یا زینب کبری
    در حریم دوست
  • حضرت مادر (س)  
    • مطیع ولایت (بسیج طلاب سطح 3 اراک )
    • خاطرات خاکی
    • وصیت عشاق
    • یا زینب کبری
    در تبسم عشق
  • حضرت مادر (س)  
    • مطیع ولایت (بسیج طلاب سطح 3 اراک )
    • خاطرات خاکی
    • وصیت عشاق
    • یا زینب کبری
    در حریم دوست
  • جهانتيغي  
    • سرمشق بهاری
    در تبسم عشق
  • نگار  
    • طلبه نگار
    در تبسم عشق
  • جهانتيغي  
    • سرمشق بهاری
    در سرباز وطنی
  • Mim.Es  
    • قدم‌های عاشـ ـقی
    • کویرم تشنه باران
    در سرباز وطنی

Sidebar 2

This is the "Sidebar 2" container. You can place any widget you like in here. In the evo toolbar at the top of this page, select "Customize", then "Blog Widgets".
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

سرمشق بهاری

کلاس اول که بودم وقتی حروف الفبا رایادگرفتم شور وشوق عجیبی وجود کودکانه ام رافراگرفته بود این شوق وشور دوچندان شد وقتی فهمیدم الفبای زندگی در یک کلمه سه حرفی خلاصه می شود ... خدا . این وبلاگ شامل داستان های کوتاه اخلاقی و دینی، شعر ،احکام فقهی و ... می باشد . باشد که راهگشای کسانی گردد که در مسیر رسیدن به سر منشا همه عشق ها و خوبی ها ، در مسیر رسیدن به حقیقت خویش گام بر می دارند
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • محرم اسرار
    • کعبه دل
    • سبدهای نیلوفری
  • رسانه
  • مادرانه
  • مادرانه
  • حماسه 9 دی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان