یتیمی گفت روزی بهر بابا
نرفتی آخر هرگز از دل ما
به مادر گفته بودم گر بیایی
پر از گل می شود این خانه ما
از آن روزی که عکست را کشیدم
ز روی ماه تو خجالت ها کشیدم
تو را از قاب عکست می شناسم
تو را با آن نگاهت می ستایم
تو آخر رفتی از بهر شهادت
فراموشت نشد عهد و رفاقت
به مادر گفته بودم مادر من
به وقت غصه و غم یاورمن
پدر آخر شبی من را صدا کرد
بدیدم با نگاهش زیر لب من را دعا کرد
به دست یک سبد او نور می داد
خدایا کی شود این باور من
به او گفتم که خوب من پدر جان
شبی را پیش من بابا سحر کن
بگو از غصه ات ازعشق و مستی
بگو از آن خدای خوب هستی
پدر گفتش مرا آخر پسر جان
چه گویم بهر تو از لطف یزدان
در آن دم که می رفت جان از بر من
جمالش را بدیدم یاور من
آخرین نظرات