صالح نگاهی به دخترش نیلوفر کرد ، تمام دنیایش درنگاه نیلوفر موج می زد نیلوفر با آن که 8 سال بیشتر نداشت اما بینایی اش دچار مشکل بود و برای درمانش هزینه سنگینی نیاز بود که از توان او بیرون بود . در یکی از روزهایی که صالح ازسرکار به منزل برمی گشت یکی از همسایگان جلوی آنها را گرفت و و گفت گه بین او و آقای عظیمی همسایه دیوار به دیوارش درگیری رخ داده بود و او زخمی شده بود و به اوگفت که اگر امکانش باشد به دادگاه بیاید و علیه آقای عظیمی شهادت دهد و در قبالش پول خوبی دریافت کند و بتواند سریعتر برای بهبود دخترش اقدام کند اسم نیلوفر که آمد قلب صالح تندتر شروع به تپیدن کرد و قرار شد فردا برای شهادت در دادگاه حضور پیدا کند روز موعود فرا رسید و صالح در راه رفتن به دادگاه بود که صدای قرآن از مناره های مسجد بلند بود و داشت آیات ابتدایی سوره انبیاء را می خواند به این مضمون که نزدیک شد حساب مردم در حالی که در گمراهی آشکار هستند این آیات گویی تلنگری بود برقلب صالح او که این ماجرا را از نزدیک ندیده بود در ضمن آقای عظیمی فرد شایسته و محترمی بود که تا به حال چیزی از او ندیده بود نباید سلامتی نیلوفر را به هر قیمتی بدست آورد پس بهتر است از خیر این موضوع بگذرد به خانه بازگشت وموضوع را با همسرش درمیان گذاشت همسرش از این که او وارد این راه ناسرانجام نشده بود خوشحال شد و خدا راشکر کرد روز بعد که صالح به سرکار می رفت چشمش به آقای عظیمی که افتاد از خجالت سرش را پایین انداخت آقای عظیمی در دستش کاغذی بود با خوشرویی صدایش کرد و گفت : این شماره تماس یکی از بستگان من است که پزشک خیری است با او راجع به نیلوفر صحبت کردم و قرار شده تا هزینه عمل نیلوفر را تقبل کند . صالح که گویی به وجودش روح تازه دمیده شده بود از آقای عظیمی تشکر کرد دو هفته از این ماجرا گذشت و چشمان آبی نیلوفر به لطف خدا درخششی تازه یافته بود و صالح و همسرش خوشحال و خوشحال تر از این موضوع انسانیت را با سلامتی نیلوفر معامله نکرده بودند . براستی که تمام سرمایه های دنیا را نمی توان با سلامتی معامله کرد .
آخرین نظرات