خورشید وسط آسمان تب کرده بود ، گر گرفته بود داشت می سوخت ، ناله می کرد صدایش تا به آسمان می رسید شیرمرد بیشه تقوا با گام های استوار قدم برمی داشت ، به سمت مقر حکومت حرکت می کرد ماهتاب از شرم حضور اوبه آسمان پناه برده بود رسيدگى به شكايات را شخصا به عهده مى گرفت . شصت سال از سنین مبارکش می گذشت. نقاش عشق برروی گونه هایش ، تصویری از نماز اطلسی ها و سایبانی از عدالت و تقوا کشیده بود . مگرشیرحق پیر میگردد ! روزهاى بسيار گرم كه معمولاً مردم ، نيمروز در خانه هاى خود استراحت مى كردند او در بيرون دارالاماره در سايه ديوار مى نشست كه اگر احيانا كسى شكايتى داشته باشد بدون واسطه و مانع شكايت خود را تسليم كند. گاهى در كوچه ها و خيابانها راه مى افتاد، تجسس مى كرد ، اوضاع عمومى را از نزديك تحت نظر مى گرفت درآن روز هنگامی که به مقر حکومت رسید
چشم امام به زنی افتاد که جلو دارالاماره ایستاده بود غنچه شادی درنگاهش مرده بود . کاروان اندوه به خیمه گاه چشمانش پناه آورده بود. همينكه چشم زن به امیرمؤمنان افتاد جلو آمدوگفت :شكايتى دارم شوهرم به من ظلم كرده ، مرا از خانه بيرون نموده است ، تهديد به كتك كرده و اگر به خانه بروم مرا كتك خواهد زد. ای سایبان عدالت، هادی شفاعتگر اكنون به دادخواهى نزد شما آمده ام
امام گفت : بنده خدا الا ن هوا خيلى گرم است . صبر كن عصر هوا قدرى بهتر بشود. خودم به خواست خدا با خواهم آمد و ترتيبى به كار تو خواهم داد
-اگر توقف من در بيرون خانه طول بكشد، بيم آن است كه خشم او افزون گردد و بيشتر مرا اذيت كند.
امام لحظه اى سر را پايين انداخت ، سپس سر را بلند كرد در حالى كه با خود زمزمه مى كرد و مى گفت :((نه به خدا قسم ! نبايد رسيدگى به دادخواهى مظلوم را تأخير انداخت ، حق مظلوم را حتما بايد از ظالم گرفت و رعب ظالم را بايد از دل مظلوم بيرون كرد تا به كمال شهامت و ترس و بيم در مقابل ظالم بايستد و حق خود را مطالبه كند. بگو ببينم خانه شما كجاست . زن نشان خانه خود را داد
امام به اتفاق آن زن به در خانه شان رفت ، پشت در ايستاد و به آواز بلند فرياد كرد:((اهل خانه ! سَلامٌ عَلَيْكُمْ)).
جوانى بيرون آمد بسان کوهی می مانست سلطان خشم در نهان خانه لبش بزمی برپاکرده بود کوچه باغ دلش به روی عشق و محبت بسته شده بود در طوفان غرور اسیر گشته بود ، ساحلی ندیده بود جوان كه شوهر همين زن بود. امام على را نشناخت ، ديد پيرمردى كه در حدود شصت سال دارد، به اتفاق زنش آمده است . فهميد كه همسرش اين مرد را براى حمايت و شفاعت با خود آورده است ، اما کلامی نگفت . امام فرمود: اين بانو كه زن تو است از تو شكايت دارد، مى گويد: تو به او ظلم و او را از خانه بيرون كرده اى . به علاوه تهديد به كتك نموده اى من آمده ام به تو بگويم از خدا بترس و با زن خود نيكى و مهربانى كن
شما را کاری نیست كه من با زنم خوب رفتار كرده ام يا بد! بلى من او را تهديد به كتك كرده ام ، اما حالا كه رفته شما را آورده و از جانب او حرف مى زنید او را زنده زنده آتش خواهم زد. امام از گستاخى جوان برآشفت ، دست به قبضه شمشير برد و از غلاف بيرون كشيد، آنگاه گفت : من تو را اندرز مى دهم و امر به معروف و نهى از منكر مى كنم ، تو اين طور جواب مرا مى دهى ، صريحا مى گويى من اين زن را خواهم سوزاند، خيال كرده اى دنيا اين قدر بى حساب است
فرياد امام كه بلند شد مردم عابر از گوشه و كنار جمع شدند، هركس كه مى آمد در مقابل امام تعظيمى مى كرد و مى گفت : اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَميَرالْمُؤْمِنينَ پیشوای علم و ادب با روی گشاده جواب کوچک و بزرگ را می داد
جوان مغرور، تازه متوجه شد با چه كسى روبرو است ، با خود گفت : چه کرده ای با خود . او کسی است ذوالفقار بر دستانش بوسه زده است ، صبر غصه دار قصه شب های اوگشته است ابرهای خجلت و حیا بر بالای سر جوان شروع به باریدن کرد و از روی گونه های جوان جاری گشت - يا اميرالمؤمنين مرا ببخش ، به خطاى خود اعتراف مى كنم . از اين ساعت قول مى دهم مطيع و فرمانبردار همسرم باشم ، هرچه فرمان دهد اطاعت كنم .
کلید درگاه عشق رو كرد به آن زن و فرمود : اكنون برو به خانه خود، اما تو هم مواظب باش كه طورى رفتار نكنى كه او را به اين چنين اعمالى وادار كنى
آخرین نظرات