محمد امیر قرار بود چند روز دیگر عازم حج شود . آن شب وقتی به خواب رفت خواب عجیبی دید خواب دید که از حج برگشته و جلوی در ورودی بنرهای زیادی که به یمن آمدنش از سفر حج نوشته شده بود توجهش راجلب کرد اما ناگهان وجود دو ملک را درکنار خود احساس کرد آنها به نوشته ها نگاهی کردند و گفتند : حجکم مقبول سعیکم مشکور ! کدام حاجی ، کدام حج ! این شخص حتی در منزل خودش هم نتوانسته دل بندگان خدا را به دست آورد و با خانواده خود درست رفتار کند چطور او همسایه خدا می شود؟ صبح که از خواب برخواست خواب دیشب بدجوری فکرش را مشغول کرده بود به فکر فرو رفت .پسر 16 ساله ای داشت که در تمام سالها نتوانسته بود با او رابطه دوستانه ای برقرار کند و حتی یک بار دست نوازشی بر سرش بکشد به اتاق پسرش رفت چه قدر بزرگ شده بود گویی بعد ازمدت ها تازه او را می دید چه قدر در این سالها از او غافل بود نگاهی به او کرد و گفت پسرم فردا جمعه است مایلی همراه من و مادرت به پارک برویم پسر مات و مبهوت تا به حال چنین رفتار دوستانه ای را از پدر ندیده بود به پدر گفت : باشد پدر باشد .
بیژن سالهای زیادی از عمرش را به دزدی سپری کرده بود او که تبدیل به یک سارق حرفه ای شده بود در یکی از همین سرقت ها یکی از دوستانش او را دید .او بلاخره در یکی از سرقت هایش دستگیر شد و مدتی را در زندان سپری کرد اما بعد از آزادی از زندان دریچه ی جدیدی به روی اوگشوده شد .توبه کرده بود و به عنوان فردی امین و مورد اعتماد در میان اطرافیانش شناخته شده بود . دریکی از روزها که هراه جمعی نشسته بود،همان دوستش که او را در زمان سرقت دیده بود آمد و از آن ماجرا یاد کرد.بیژن که اشک در چشمانش حلقه بسته بود گفت : خدایاستارالعیوبی تو عجب حقیقت زیبایی است من سالها در محضر تو معصیت می کردم ، لحظه لحظه مرا می دیدی اما هرگز نشد راز مرا برملا سازی بنده تو یک بار مرا در حال گناه و معصیت تو دید به راحتی راز مرا برملامی سازد و عیب مرا آشکار .
به نقاش بزرگ شهر گفته شد که تصویری از بزرگترین هنرمند شهر کشیده تا در
میدان مرکزی شهر قراردهند. نقاش مدتها گشت اما نتوانست شخص مورد
نظر خود راپیدا کند هنرمندانی که دیده بود آن فردی نبودندکه او دنبالشان
می گشت تا این که در همسایگی آنها آتش سوزی رخ داد دختر همسایه که برای
نجات جان خواهر کوچکترش رفته بود دچار سوختگی شدیدی شد به طوری که
حتی چشمانش را از دست داد با این حال سراغ خواهر کوچکترش را گرفت
باگرمای وجود اوآرامش و شوق بسیاری وجدش را فراگرفت فردای آن روز تصویر
دختر در میدان مرکزی شهر نصب شد که پایین آن نوشته شده بود بزرگترین هنر
مند شهر ما دختر اما بی خبر ازهمه جا وجوش با شادی کودکانه خواهرش ملال می یافت
آخرین نظرات