بیژن سالهای زیادی از عمرش را به دزدی سپری کرده بود او که تبدیل به یک سارق حرفه ای شده بود در یکی از همین سرقت ها یکی از دوستانش او را دید .او بلاخره در یکی از سرقت هایش دستگیر شد و مدتی را در زندان سپری کرد اما بعد از آزادی از زندان دریچه ی جدیدی به روی اوگشوده شد .توبه کرده بود و به عنوان فردی امین و مورد اعتماد در میان اطرافیانش شناخته شده بود . دریکی از روزها که هراه جمعی نشسته بود،همان دوستش که او را در زمان سرقت دیده بود آمد و از آن ماجرا یاد کرد.بیژن که اشک در چشمانش حلقه بسته بود گفت : خدایاستارالعیوبی تو عجب حقیقت زیبایی است من سالها در محضر تو معصیت می کردم ، لحظه لحظه مرا می دیدی اما هرگز نشد راز مرا برملا سازی بنده تو یک بار مرا در حال گناه و معصیت تو دید به راحتی راز مرا برملامی سازد و عیب مرا آشکار .
آخرین نظرات