پدر و مادر با خوشحالی کادویی را که برای تولد دخترشان لعیا خریده بودند به او نشان دادند . یک گردنبد طلای بسیار زیبا و قیمتی. لعیا بسیار خوشحال شد و از پدر و مادر تشکر کرد . فردای آن روز لعیا به همراه یکی از دوستان هم دانشکده ای اش به نام زهره که مدتی بود با او آشنا شده بود به منزل آمد چشم زهره به گردنبند لعیا افتاد .لعیا به زهره گفت کادوی تولدم است که پدر و مادرم دیشب به من هدیه داده اند. زهره نگاهی با حسرت به گردنبند کرد و گفت : خیلی زیبا و قیمتی است مبارکت باشد . از آن ماجرا چند روز گذشت و لعیا که به همراه پدر و مادرش به یک مهمانی دعوت شده بودند هر چه به دنبال گردنبند گشت آن را نیافت .از آن طرف زهره از آن روزبه بعد دیگر به دانشگاه نیامد. او که بنا بر گفته خودش در یکی از محلات پایین شهر اجاره نشین بودند بعد آن ماجرا یکی از دوستانش او را چند باری در یکی از خیابان های بالای شهر دیده بود . تمام این مسایل شک لعیا را بیش تر کرده بود نکند زهره آن گردنبند را برداشته باشد موضوع را با مادر خود درمیان گذاشت. مادربه او گفت دخترم اینقدر در مورد مردم زود قضاوت نکن آبروی دیگران بیش از این ارزش دارد که ما به راحتی آن را زیر سوال ببریم و گمان بد نسبت به آن ها داشته باشیم . لعیا دیگر در مورد آن ماجرا باکسی صحبت نکرد بعد مدتی که لعیا داشت اتاقش را مرتب می کرد زیر میز چشمش به چیزی خورد باورش نمی شد گردنبندی که مدت ها به دنبالش می گشت آن جا بود لعیا که به خاطر گمان بدی که نسبت به زهره در این مدت پیدا کرده بود وجدانش آزرده خاطر بود تصمیم گرفت به همراه مادر به آدرسی که دوستش گفته بود برود تا هم پیگیر حال زهره باشد و هم از او دلجویی کند وقتی به دم آن منزل رسیدند زهره دررا باز کرد و با خوشرویی آن ها را به داخل دعوت کرد وقتی به داخل رفتند چشم لعیا ومادرش به زن و مرد بیماری که داخل اتاق بودند افتاد زهره به آنها گفت که پدرش بنّا بوده وخرج زندگی آنها را از این راه بدست می آورده است تا این که دوسال قبل درحین کار دچار آسیب می شود که منجر به قطع نخاع پدر او می گردد بعد از آن مادر با خیاطی خرج زندگی آنها را می داد تا اینکه او هم از مدتی قبل به دلیل فشار کار سنگین چشمانش دچار آسیب شده و قادر به انجام کار نیست صاحبخانه قبلی اجاره را بالا برده و آنها قادر به پرداخت آن نبودند تا اینکه یکی از دوستان پدرش خانه اش را تا مدتی که او و خانواده اش که برای انجام کاری به خارج از کشور سفر کرده بودند بازگردند دراختیار آنها قرار داده بود تا سرایدار آن جا باشند و زهره که به جز خودش تنها یک خواهر کوچکترداشت تصمیم گرفت در شرکتی که کمیته امداد به او معرفی کرده بود سر کار برود تا بتواند مخارج زندگی خانواده اش را تأمین کند و او که این ترم را مرخصی گرفته بود قرار بو از ترم دیگر به دانشگاه برود لعیا هم ماجرای آن روز را تعریف و از زهره دلجویی کرد وقتی به منزل بازگشتند لعیا به مادرش گفت : مادر جان تصمیم گرفته ام دیگر هرگز درباره دیگران بدون اندیشه قضاوت نکنم ، بعضی وقتها چقدر از نعمت هایی که خدا به ما عطاکرده غافلیم ، همیشه خود را با بالاتر از مقایسه کرده و خود را انسان بدبختی می پنداشتم امروز فهمیدم چقدر به خاطر نعمت هایی که خدا به من عطا کرده خوشبختم ،آنچه به به ما عطا کرده نعمت است آنچه نبخشیده از روی حکمت . مادر در حالی که لبخندی به لب داشت گفت : آری دخترم همینطور است .
آخرین نظرات