شب مهتابی و دل انگیزی بود نیلوفر ازپنجره اتاق بیرون را تماشا می کرد و به حرفهای مادر فکر می کرد آن سال قرار بود نیلوفر در کنکور شرکت کند مادرش گفته بود دخترم تومعلم خیلی خوبی می شوی. مادر دوست داشت یگانه دخترش معلم شود.نیلوفر اما دوست همراه بهترین دوستش مژده وارد رشته پزشکی شود .قرار بود فردا راهی مشهد شود تاچند روزی را نزد خانم صبوری یکی از دوستان مادرش که اتفاقا معلم بود و تابه حال او راندیده بود سپری کند به امام رضا ارادت خاصی داشت سال ها قبل وقتی خیلی کوچک بود و به مریضی سختی دچار شده بود مادر امام رضا را یش خدا واسطه قرار داده بود و او شفا یافته بود .چند سالی می شد که به پابوس امام هشتم نرفته بود وارد ایستگاه قطار شد خانم صبوری که خانمی میانسال و خوش رو بود به استقبالش آمدبعد از کمی استراحت به نیلوفرگفت : دخترم موافقی به حرم برویم . حرم که رفتند بعد از خواندن نماز خانم صبوری به او گفت :دخترم چه زیبا و عاشقانه با معبود خویش راز و نیاز می کردی نیلوفر که سالها بود نماز را ترک کرده بود به خود گفت : خدایا من یک بار به درگاه تو آمدم این چنین آبروی مرا جلوی بنده ات خریدی خوشا به حال آنانی که سالیان سال دست نیاز به سوی تو ای بی نیاز دراز می کنند آن شب با خود عهد کرد که دیگر هرگز نمازش را ترک نکند . خانم صبوری خانه ی باصفا و قشنگی داشت . نیلوفر در راه بازگشت به خانه از او پرسید: خانم شما چند تا فرزند دارید در پاسخ گفت : همسرم و تنها پسرم سالها پیش در یک تصادف کشته شده اند ومن تنها زندگی می کنم آرامش خاصی در چهره خانم صبوری موج می زد که نیلوفر را هر لحظه شیفته ترمی ساخت . بر روی دست خانم صبوری سوختگی بود که توجه نیلوفر را به خود جلب کرده بود خانم صبوری که دید نیلوفر کنجکاوانه به دستش نگاه می کند رو به او کرد و گفت : دخترم این زخم ها که می بینی تاوان لحظات بی او بودن و مهر دیگری در دل داشتن است سالها پیش وقتی من دختر جوانی بودم شیفته یکی از دوستان مدرسه ای خودشدم به طوری که نمی تونستم لحظه ای جدایی از او را تحمل کنم روزی در مدرسه ما آتش سوزی رخ داد سراسیمه به نجات او شتافتم دست من سوخت اما دوستم حتی خراش هم بر نداشت چند سال بعد وقتی از پیش ما اثاث کشی کردند و رفتند او حتی یادی از من نکرد! دخترم تا می توانی مهر مهر آفرینی را در دل داشته باش که همواره به فکر تو ودر کنار توست و لحظه لحظه در مقدراتش خو شبختی و سعادت توست . آن شب نیلوفر شب را با فکر کردن به حرفهای خانم صبوری به صبح رساند .صبح زود که برای نماز بیدار شد دید خانم صبوری مشغول آب دادن به گلهاست. صبح جمعه بود و عطر دلاویز نرگس فضای حیاط را پر کرده بود براستی چه فضای زیبایی. نیلوفر رو به خانم صبوری کرد و گفت خانم صبح به این زودی گلها را آب می دهی خانم صبوری تبسمی کرد و گفت : او که بیاید تمام این نرگس ها به احترامش قیام خواهند کرد برق عجیبی چشمان خانم صبوری را فرا گرفتهبود گویی با نگاه به این نرگس ها هر لحظه جوانتر می شد لحظات خداحافظی نزدیک می شد و نیلوفر علی رغم میل باطنی اش باید مشهد را ترک می کرد اما تصمیم خود را گرفته بود دوست داشت معلم شود و آشنای مردم معلمی مثل خانم صبوری که عشق و محبت را به دیگران بیاموزد و به تصیم خود جامه عمل پوشاند آری آن امام رئوف دوباره زندگی را به او هدیه داد و مسیر درست زندگی را به او آموخته بود خانم صبوری چند ماه بعد بر اثر بیماری سرطان در گذشت چند سال بعد وقتی نیلوفر همراه شاگردانش به مشهد مقدس رفت هنگامی که در مسجد گوهر شاد نماز می خواندوجود خانم صبوری را در کنار خویش احساس می کرد گویی دیوار های مسجد گوهر شاد نیز هر لحظه وجود او را برایش تداعی می ساختند وقتی خواست سر مزار خانم صبوری برود در راه دختر کوچک گل فروشی که می گفت : خانم گل نرگس نمی خرید فقط همین یک شاخه مانده نظرش را به خود جلب کرد .شاخه گل نرگسی خرید و بر روی مزار خانم صبوری گذاشت تا شاید بوزد نسیم عشق بر مزار دوست
آخرین نظرات