غروب دلنشین بهاری بود زن جوان در گوشه ای از پارک نشسته بود ورهگذران را تماشا می کرد چند روزی بود که به عنوان قهر از همسرش خانه اش را ترک گفته بود و به خانه پدری اش آمده بود . زن و شوهر مسنی در نیمکت کناری او نشستند رفتار آن دو توجه زن جوان را به خود جلب کرده بود با آنکه مشخص بود مدت زیادی از ازدواج آن ها می گذرد و مرد نیز معلول بود اما زن وشوهر چه رفتار صمیمانه ای با هم داشتند زن جوان راز خوشبختی در زندگی را از آن زن مسن پرسید زن جواب داد : ” زندگی که سنگ بنا ی آن با توکل به خدا و عشق و مبحت پایه گذاری شود هرگز سست نمی شود 16 سالی می شود که همسرم معلول است و در این وضعیت است که می بینی اما لحظه لحظه عشق من به او شدیدترمی شود در زندگی ما منیت معنا ندارد من و او ما هستیم ” زن جوان لحظه ای به فکر فرو رفت چه قدر خدا در زندگ او کم رنگ شده بود چه قدر منیت ها و غرور و خود خواهی جای عشق و مبحت را در زندگی او گرفته بود . تنها برای اینکه همسرش با تمام تلاش خود نتوانسته بود خانه دلخواه او را تهیه کند خانه اش را ترک گفته بود . مدام همسرش را با همسر دوستش مقایسه می کرد . تمام این افکار آزارش می داد موضوع را با مادر ش گفت و به خانه خود برگشت همسرش سر کار بود نگاهی به خانه انداخت . چه قدر غبار کینه و نفرت زندگی او را فرا گرفته بود چه قدر نور خدا در زندگی او کم رنگ شده بود چه طور می تونست به این راحتی زندگی را که با عشق و یاد خدا و تلاوت آیه های سوره نورآغاز شده بود بدین راحتی پایان ببخشد در همین افکار بود که خوابش برد . ناگهان سنگینی دستی را روی شانه اش احساس کرد همسرش بود که با دسته گلی کنارش ایستاده بود رو به او کرد و گفت به خانه تان رفتم مادرت گفت “به اینجا آمده ای تمام تلاشم را کردم موفق شدم تا وامی جور کنم تا خانه مان را عوض کنیم” زن جوان به همسرش گفت ” نیازی نیست خانه مان را دوست دارم . آن روز زن جوان درس زندگی اش را از آن زن و شوهر در پارک فرا گرفته بود .
ا
آخرین نظرات